دنیای بی‌رحم انسان‌های معصوم

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

شگفتی بزرگ زمستان سال جاری در رابطه با نمایش سریال‌های جدید به اثری فوق‌العاده و تأثیرگذار با پیش‌زمینه روایت قصه‌هایی ناشنیده از دنیای غرب وحشی اختصاص داشت. سریال آمریکای بدوی اثری خشن با داستانی حماسی و بر اساس اقتباسی آزاد از رویدادهای واقعی رخ داده در سرزمین نوبنیاد ایالات‌متحده آمریکا توانست در همان روزهای نخست انتشار علاقمندان خاص خود را پیدا نموده و خیلی زود از همین ابتدای سال جایگاهی معتبر به‌عنوان یکی از چند اثر برتر ۲۰۲۵ را به خود اختصاص دهد.

«آمریکای بدوی»

مجموعه ۶ قسمتی

خالق اثر: مارک ال اسمیت

بازیگران: تایلر کیش - بتی گیلپین- دین دِهان-جو تیپت- سائورا لایت فود لئون

ژانر: اکشن، درام، وسترن، تاریخی

خلاصه داستان: سال ۱۸۵۷، آمریکا کشوری پاره‌پاره است، بی‌رحمی و قساوت، تعصبات دینی و نژادی و حرص و آز آدمیان در نهایت خود می‌باشد. سفر زنی تنها و پسر خردسالش به یکی از بکرترین و دورافتاده‌ترین نقاط زندگی بشریت و تلاش او برای یافتن راهنمایی به‌منظور ادامه مسیر تا شهری دوردست که همسرش در آنجا کسب و کاری به راه انداخته است آغاز کننده سفری است در قلب دنیای وحشی، جایی که بزرگترین معجزه یافتن پناهگاهی برای بقا می‌باشد.

خالق سریال «مارک ال اسمیت» پیش از این به‌عنوان فیلم‌نامه‌نویس در هالیوود بخت خود را امتحان نموده بود، شاخص‌ترین اثر وی در این دوران نوشتن سناریو فیلم پرفروش «Twisters» محصول ۲۰۲۴ می‌باشد و از همین رو خلق سریالی با چنین قدرت و اعتباری تمامی بینندگانی را که با پس‌زمینه قبلی از سابقه کاری وی به تماشای این مجموعه نشسته بودند را غافلگیر نمود. شاهکاری بی‌ادعا و فراتر از انتظار.

در زمانه‌ای که بخش قابل‌توجهی از سریال‌ها و فیلم‌های به نمایش درآمده در سالیان اخیر از فرمول‌هایی واحد استفاده نموده و با داستان‌هایی ساختگی و افزودن بار عاطفی صحنه‌ها بیننده را به خود جذب می‌نمایند اما در این مجموعه هیچ رابطه ساختگی و تصنعی را شاهد نخواهیم بود. انتخاب بازیگران در همان قدم نخست با هدف نبود چهره‌های دل‌فریب و خوش‌سیما در اثر صورت گرفته و نتیجه آن خلق شخصیت‌هایی باورپذیر می‌باشد که تمام تلاش‌هایشان برای بقا را کاملاً منطقی می‌سازد. داستان سریال از همان قسمت نخست در بستری مناسب قرار گرفته و گیرایی ماجرا، بیننده را برای تماشای ادامه ماجراجویی قهرمانان قصه ثابت‌قدم می‌سازد.

روایت مجموعه روی چند داستان مجزا که در نهایت به یکدیگر گره می‌خورند تمرکز دارد، مادر و پسری فراری از چنگ مزدوران جایزه‌بگیر، هفت‌تیرکشی منزوی و تلخ‌زبان که گذشته‌ای مبهم دارد، قبایل سرخ‌پوستی که مسکن و مأوای چند هزار ساله‌شان در خطر اشغال توسط بیگانگان سفیدپوست می‌باشد، مهاجرین آس و پاس و خلافکاری که در سودای زندگی بهتر راهی این بخش ناشناخته از جهان شده‌اند و در نهایت جماعتی از مسیحیان معتقد موسوم به «مورمون» که متعاقب قتل‌عام‌های مذهبی اروپا در پی یافتن سرزمینی مقدس برای خود به‌منظور آرامش و عبادت ینگه‌دنیا را برگزیده‌اند و به‌تدریج در این سرزمین جدید از مظلوم به قدرتی ظالم و تمامیت‌خواه بدل شده‌اند که تمام خشم و نفرت و سفاکی خویش را در پس نقاب زهد و ایمان پنهان نموده‌اند. رویارویی، تقابل و همکاری ناخواسته اینان با یکدیگر منجر به خلق اثری شده است که علیرغم صحنه‌های خشونت‌بار بسیار و خونریزی‌های فراوان جذابیت خود را از دست نداده است زیرا که برای نمایش دنیای واقعی غرب وحشی چاره‌ای جز این وجود نداشته است. انتخاب فوق‌العاده موسیقی و ساندتراک‌های پخش شده در پایان هر قسمت نیز شما را مجذوب از آنچه به تماشا نشسته بودید به تفکر عمیق وامی‌دارد. یکی از بارزترین امتیازات «آمریکای بدوی» بازی‌های فوق‌العاده تمامی هنرپیشگان می‌باشد که برای نمایش شخصیت‌هایی که تقریباً هیچ یک معصوم نمی‌باشند سنگ تمام گذاشته‌اند و در پایان فرجام فوق‌العاده، باورپذیر و مطابق با منطق داستان می‌باشد که این اثر را تا سال‌ها در خاطرتان زنده نگاه خواهد داشت.

علیرغم جذابیت و گیرایی فوق‌العاده، تماشای این اثر به همراه فرزندان و افراد کم سن و سال خانواده را به دلیل خشونت عریان و صحنه‌های بسیار اضطراب‌آور آن به هیچ وجه پیشنهاد نمی‌کنم.

جدا از معرفی این سریال در پایان مطلب بایستی به نکته‌ای اشاره نمایم که در یکی دو ماهه اخیر به‌شدت نگرانم ساخته است. مدت‌هاست که به این باور رسیده‌ام که صنعت فیلم و سریال سازی در بسیاری از مواقع به‌صورت مستقیم و یا غیرمستقیم فضا و افکار عمومی را برای رخ دادن اتفاقات و حوادثی در عالم واقع آماده می‌سازد. در همین ایام شاهد پخش چندین سریال فوق‌العاده و جذاب بوده‌ایم که جدا از داستان و شخصیت‌های متفاوت در یک مورد مشابهت داشته‌اند و آن هم چیزی جز معرفی «ایران» به‌عنوان بزرگترین خطر دنیای غرب و جهان آزاد نبوده است. از سریالی همانند «کبوتران سیاه / Black Doves» که در آن از میهن ما به‌عنوان کشوری خطرناک با گذشته‌ای متفاوت در قالب تنها چند جمله یاد شده تا سریال «آژانس / The Agency» که یکی از محورهای مهم قصه‌اش نفوذ دادن یک عامل جاسوسی در قالب یک دانشمند محقق در برنامه اتمی ایران می‌باشد و یا «دیپلمات/ The Diplomat» که راوی داستانی عجیب بر مبنای حمله قایق‌های توپ‌دار ایرانی در خلیج‌فارس به یک رزم‌ناو انگلیسی و تلاش نخست‌وزیر راست‌گرای افراطی آن کشور برای حمله نظامی به این دشمن نوظهور بوده و این در حالی است که سفیر آمریکا در لندن درمی‌یابد که تمام این پروژه صحنه‌سازی روس‌ها برای بدنام نمودن متحد خود در خاورمیانه به‌منظور پیشبرد اهداف خویش در اکراین می‌باشد و سرانجام در این مبحث اشاره به پایان قسمت انتهایی فصل دوم سریال پرمخاطب و فوق‌العاده «سیلو/Silo» بشدت مهم می‌باشد، مجموعه تلویزیونی یاد شده روایتگر قصه‌ای در آینده نامعلوم است که انسان‌ها به دلیل فاجعه‌ای رخ داده در گذشته مجبور به زندگی در قالب جامعه‌ای چند ده هزار نفره در سیلوی عظیمی مدفون در اعماق زمین شده‌اند و در اوج انتهایی قسمت پایانی به یک‌باره با بازگشت به بیش از ۲۶۰ سال قبل درمی‌یابیم که به آمریکا حمله اتمی صورت گرفته و مقامات درصدد تلافی این رویداد می‌باشند و عامل حمله نیز «ایران» می‌باشد!!

بدون شک نتیجه چنین هجمه تبلیغاتی چیزی جز شکل گرفتن میهن ما به‌عنوان یک خطر بالقوه در اذهان بینندگان عالم که بخش عظیمی از ایشان جهان‌بینی خود را ناخواسته بر اساس این داستان‌ها کسب می‌نمایند نمی‌باشد و جالب اینجاست که این پروژه تهدید و دشمن سازی در جهانی صورت می‌گیرد که کشورهایی همچون کره شمالی و پاکستان با ساختار سیاسی بسیار آشفته هم‌اکنون صاحب سلاح اتمی می‌باشند و در عالم واقع خطر آن‌ها میلیاردها مرتبه بیش از ایران می‌باشد. شاید به‌زعم بسیاری از صاحب‌منصبان نمایش چنین تهدیدی چندان هم نامناسب نباشد و بر اقتدار نظامی ما تأکید نماید اما بایستی به یاد بیاوریم که از دیرباز دولت‌های قدرتمند برای ایجاد هر جنگ و آشوب و تسخیری نیازمند به ایجاد دشمنی در حد توجیه منفعت آن نبرد می‌باشند و در این راه استفاده از هر ابزاری حتی هنر نیز در دستور کار قرار می‌گیرد. امید که توجه به این نکته و تلاش برای معرفی ایران واقعی با تاریخ و فرهنگ و مدارای مثال‌زدنی‌اش در دستور کار دلسوزان واقعی مملکت قرار گیرد.

صدای آن تلفن سیاه قدیمی

فرزاد حیدری
فرزاد حیدری

تلفن سیاه قدیمی سالیانی است که کنج دفتر کارم گوشه میزم جا خشک کرده و هر بار که خسته از ناملایمات روزگار به آن نگاه می‌کنم حالم بهتر می‌شود. گوشی‌اش را به رسم عادت برمی‌دارم و بدون بوق کنار گوشم می‌گذارم و با چشمانی بسته به سالیان دوری می‌روم که غرق در کودکیم بودم. هزاران سوال به ذهنم می‌نشیند. چه شماره‌هایی که گرفته شده و چه انگشت‌هایی که شماره‌گیر مدورش را با آن صدای خاص چرخانده و از همه مهمتر چه خبرهای تلخ و شیرینی که رد و بدل شده است. احتمالاً از آن طرف خط عاشقی زنگ زده در سکوت صدای نفس‌های معشوقش را شنیده... شاید مادری با آن زنگ زده دهلران تا صدای پسر سربازش را بشنود یا شاید سربازی از اهواز زنگ زده و گفته باشد سلام مادر نگران نباش من رسیدم و فردا تقسیممان می‌کنند. یا شاید حاج اکبر بقال زنگ زده و گفته کوپن روغن و پنیر اعلام شده یا شاید ناظم مدرسه‌ای تماس گرفته که فردا بیایید مدرسه تکلیف فرزندتان را روشن کنید و شاید تازه داماد زنگ زده باشد و احوال نرگس خانم، نو عروسش را پرسیده باشد. خوب یادم هست روزهایی که صدیقه خانم راس ساعت ۱۱ دوشنبه‌ها ‌بی‌صبرانه می‌نشست روبروی این تلفن سیاه منتظر زنگ یوسف پسرش از زندان کرج می‌ماند...

بوی خوبی می‌دهد این فکرها. بوی مهر و صفا. صدای زنگش سالیان سال است که به گوش نمی‌رسد اما صدای ضربان قلب‌هایی را که با آن درد و دل کردند را حس می‌کنم. بی‌اختیار مثل کودکی که بهانه دارد گوشی تلفن را برمی‌دارم و با انگشت دست چپم شماره ۲۴۳۱۱ را می‌گیرم. صدای بوق نمی‌آید اما صدای ضربان قلبم را از گوشی روی شانه و کنار گوشم حس می‌کنم. ‌چشهایم را می‌بندم و نفسم را حبس می‌کنم و منتظر می‌مانم شاید فردوس خانم مادرم بگوید الو فرزادی؟ مهردادی؟ صداتون مثل همه، بگو کی هستی؟ من هم بگویم اول بگو من را بیشتر دوست داری یا مهرداد را‌....

شادی از پستوی خانه‌ها بیرون آمده

زهره احمدی پور
زهره احمدی پور

زمانی طولانی بر فضای کرمان رنگ اندوه و غم پاشیده بودند، گویی شهر دوباره به همان گورستان زندگانی تبدیل شده بود که ابراهیم‌خان ظهیرالدوله را برای احیایش به‌عنوان والی فرستاده بودند.

کرمان فراموش نمی‌کرد که یادگار همان کله مناره‌هایی است که نادر در آخرین سفرش برایش ساخته بود و با آنکه دارلامان بود و پناهگاه ولی صدای فریاد امان‌خواهی دختران و زنانش در هجوم ازبک، مغول، قاجار و افغان به سوی آسمان بلند بود.

حتی وقتی از هوش مصنوعی می‌پرسیدی که اگر کرمان یک انسان بود به چه شکلی نمایان می‌شد، پیرمردی تکیده را نشان می‌داد با قامتی خمیده و کت‌شلواری مندرس که با حقوق بخور نمیر بازنشستگی‌اش روی نیمکت پارکی کز کرده و با لبخندی زورکی تلاش می‌کند غم و غصه‌اش را پنهان کند.

کرمان شهری تاریخی که حتی طبیعت هم بر او سخت می‌گرفت و بسیاری از ساختمان‌هایش در مقابل طوفان و زلزله و سیل در تاریخ دفن می‌شدند ولی صدای نبضش در فرهنگ و ادبیات و تلاش مردمانش شنیده می‌شد...

اگرچه مردمانش در آفتاب لب گور حکومت‌ها سلاخی می‌شدند ولی تاریخ‌نویسانش حق قلم را حفظ می‌کردند و در کتاب‌ها می‌نوشتند تا فراموش نشود که امثال شیبک خان ازبک، محمود افغان، نادرشاه افشار، آغامحمدخان قاجار و... در این شهر چه کردند و این مردم، با وجود قهر طبیعت و ظلم حکام، پرچم زندگی مسالمت‌آمیز اقوام و ادیان مختلف در کنار یکدیگر را در جهان برافراشتند.

رسالت زنده نگه‌داشتن خاطرات و تلاش این مردم برای زندگی که همیشه بر دوش اهل قلم بود.

رسالتی که متوقف نشد و این بار به نسل جدیدی از اهل قلم رسید؛ اگرچه بازار کتاب مدت‌هاست که رونق سابق را ندارد ولی رویدادهای فرهنگی در گوشه گوشه کرمان، حتی در کتاب‌فروشی‌ها و کافه‌های شهر جان تازه‌ای گرفته است.

بارها به فضای مجازی هجوم بردیم که وقت را تلف می‌کند و جوان را از پای درس و کتاب بلند می‌کند و حیران خود می‌سازد ولی این بار بیاییم تابو بشکنیم و بجای گله از این و آن، تلاشش را بستاییم.

گرچه کرمان در باور بسیاری از کسانی که ندیدنش با ویژگی‌های منفی یاد می‌شد و بسیاری با توسل به تمسخر در قالب طنز به نان و نوایی می‌رسیدند و وجهه کرمان در باور عموم خدشه‌دار می‌شد ولی با وجود همه محدودیت‌ها، این روزها کرمان در قاب صفحات مجازی تصویری مطلوب دارد. تصاویری که زیبایی کرمان را از قاب یک گوشی مهمان‌خانه‌های مردم می‌سازد.

شادی مردمانش به هنگام نخستین بارش برف، گرد آمدن دور واپسین آتش زمستانی، ذوق به هنگام بارش باران و ساختمان‌های قدیم و جدید و زنده بودن خیابان‌ها در هنگامه شب که دهه‌های پیش یک آرزو بود.

تصویر مردمانش در بازار، هنرمندانش در کاروانسرای گنجعلی خان و البته میدان غذای ارگ.

میدانی که جان بخشید به فضایی که در فراموش‌خانه تاریخ سال‌ها مکانی بود دور از شأن کرمان و لبریز از معتادان ولی این روزها صدای شوق و سرزندگی کنسرت‌های خیابانی از به گوش می‌رسد.

شهری که پس از سال‌ها تلاش، شادی‌اش از پستوهای خانه به میدان آمده است و در این راه نمی‌توان نقش فضای مجازی و اصحاب رسانه را نادیده گرفت که برای مردمانی که روزی در جواب گردشگر با حسرت می‌گفتند کرمان که جایی برای دیدن ندارد.

محتوای گردشگری خوب تولید می‌کند که باافتخار برای دیگران به اشتراک بگذارند و پای گردشگر به این شهر باز شود و نشان دهیم که این روزها کرمان نوروزی را تجربه می‌کند که می‌تواند سرآغاز اتفاقات بهتری باشد.

بابا بدون نان نیامد

زهره جابری‌نسب
زهره جابری‌نسب

۱...بابا آمد بابا بی‌نان آمد

باباهای امروز میان اما با چهره سرخ و گلوی خشک، باباهای امروز میان ولی با جیب خالی و کلی قسط، باباهای امروز میان اما با شرمندگی و دست‌خالی، باباهای امروز گاهی آرزو می‌کنن ای کاش هرگز بابا نبودن

میگن آدم به امید زنده است اما امیدی که هر روز بیشتر تبدیل به ناامیدی میشه به کجا میکشوندت وقتی مشکلاتت کمتر نمیشه وقتی گرونی تا ته جونت حس میشه وقتی تو فشار روانی و بی‌پولی روح و جسمت عین آهن گداخته شعله‌ور میشه امید کجا می‌ره؟ چه جوری میشه بهش فکر کرد! مگه فکر آینده بچه فکر خرج و مخارجش، تحصیلش، خوردوخوراکش، تفریحش و کلی مخارج ریز و درشت دیگه‌ای که با جیب خالیت در نبرده میشه امید رو زنده نگه داشت؟ جیب خالی هیچی نمی‌فهمه جز شدت شرمندگی جلو زن و بچه و زندگی... اینکه استراحت نداری همش در حال کاری اما بازدهیت خیلی کمتر از توانیه که براش می‌زاری، وقتی یه لیست خرید تو دستت داری ولی وام و قسط و حقوقی که کفاف این زندگی رو نمیده نمیزاره بیش از دو قلمش رو بخری، وقتی از جلوی قصابی رد میشی و فقط آه می‌کشی و به این فکر می‌کنی یه کم قدیم‌تر با پول یه کیلو گوشت الآن می‌شد زمین خرید و الا ن فقط میشه رفت تو مغازه و قیمت رو پرسید و اندازه یه کف دست گوشت خرید دیگه امیدی نمی‌مونه می‌ره برا خودش تو اعماق مغزت گم میشه انگار از اول نبوده...باباهای امروز میان اما تو دستاشون چیزی نیست ولی تا دلت بخواد تو نگاهشون رنج و شرمندگیه...باباهای امروز سمبل یک مرد تمام‌قد زخم خورده‌اند از فشار اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی، اجاره‌نشینی و روانی ...باباهای امروز اگه بچه شوند مریض بشه بیشتر از سلامتش به فکر مخارج بیمارستانشن باباهای امروز گاهی آرزو میکنن کاش تو ‌بچگیشون تا ابد مونده بودن تا الآن از ترس سر سال و اجاره و رهن بیشتر خونه مجبور نباشن التماس صاحبخونه رو کنن که کرایه رو زیاد بالا نبر تا بتونن از پس هزینه تحصیلی بچه‌ها بر بیان باباهای امروز نداری و بی‌پولی رو جوری حس کردن که شاید تا این زمان کمتر حس شده باشه باباهای امروز گاهی سکته میکنن از فکر زیاد گاهی رنج‌هاشون بیشتر از امید بهشون غلبه می‌کنه و دیگه طاقت شرمندگی ندارن و له شدن روح و روانشون زیر بار گرونی هر روز بیشتر خودشو نشون میده ...باباهای امروزی پیر میشن تو جونی چین و چروک صورتشون بیش از سنشونه تمام حرصشون رو تو رانندگی سر هم خالی میکنن تو صف بنزین تو پیچیدن و سبقت گرفتن از هم...باباهای امروز هر روز بی‌اعصاب‌تر شکسته‌تر و خسته‌تر از زندگین تا اونجا که از شدت فشار اقتصادی گاهی خودکشی میکنن تا شاید زن و بچشون بدون اونا زندگی بهتری پیش بگیرن

باباهای امروز میان اما با تن و روح رنجور

بابا آمد بابا بالاخره باید بیاد، اما خیلی وقت‌ها هم دوست نداره بیاد...

بابا آمد بابا با چه رویی آمد؟؟؟

بابا آمد، بابا با دست خالی آمد.

۲...بوی نوروز میاد، بوی عید، بوی عیدی،

بوی رنج آدم‌ها از گرونی، بوی سفره هفت‌سین خالی، بوی شادی که دیگه نیست، بوی خاطرات سفرای خیلی دور، بوی قلک بی‌پول، بوی لباس‌های قدیمی که میدی دوباره از نو اتوشویی

بوی نوروز میاد، بوی نون، بوی سبزی‌پلو اما بی ماهی، بوی جاده اما بی مسافر بی سفر، بوی دستای پدر از چنتا شیفت کاری پر دردسر،

بوی نوروز میاد اما با گل‌های رنگارنگ با صدای چهچه پرنده‌ها با خوشحالی بچه‌ها بدون خبر از دل بزرگ‌ترها

بوی عیدی میاد لای اسکناس نو لای قرآن که دیگه پدربزرگ هم نمیده میگه ندارم

بوی نوروز میاد اما نه روز نو نه حال خوش نه دل شاد فقط بوی جا به جایی فصل‌ها میاد که بمونه یادمون هنوزم نفس داریم هنوزم تو دل‌هامون یه عالمه حسرت داریم

بوی نوروز میاد و سال نو کنارش ولی گرونی‌های بیشتر و رنجش ما

بوی نوروز میاد اما دیگه دل هیشکی شادی گذشته‌ها رو نداره، ذوق سال نو شدن، شادی لحظه تحویل سال، توان پوشیدن لباس نو رو نداره

بوی نوروز میاد اما بدون مهمون و مهمونی، بدون آجیل و شیرینی یه زمانی عید بود و طعم خوشش با شیرینی اما الآن شیرینی یه جنس لوکس شده از پشت ویترین مغازه دیدنی شده

بوی نوروز میاد اما عمو نوروز حال اومدن رو‌نداره آخه جون نداره از گشنگی پای اومدن نداره، پول خریدن زغال برای سیاه کردن روشم نداره

به استقبال بهار در شمال جهان

اعظم صالحی
اعظم صالحی

مقادیری گندم عجیب غریب و کج معوج که هیچ شباهتی به گندم‌های وطنی نمی‌دادند از فروشگاه ایرانی خریدم و هُلشان دادم توی آب تا شاید هوای بهار به سرشان بزند و بشوند سبزه عید. هوا هنوز آن‌قدر سرده که اومدن عید و بهار در قطب شمال بیشتر شبیه یک شوخی بی‌مزه است.

دلتان برایمان نسوزد که در تورنتو هوا تازه شده صفر درجه و گاهی هم سردتر اما امروز که با صدای پرنده‌ها بیدار شدم هرچقدر هم سرد بود فکر کردم پرنده‌ها دروغ زمزمه نمی‌کنند درست مثل هاپو جان یعنی برعکس ما آدم‌ها این موجودات مهربان اصلاً استعداد خالی‌بندی ندارند.

ظهر که برای ناهار از شرکت زدم بیرون غازها را دیدم که از جنوب برگشته بودند و باز وسط خیابان راه‌بندان کرده بودند.

داشتم قصه گندم‌ها را تعریف می‌کردم نمی‌دانم چرا رسیدم به هجرت غازها.

گندم‌های فسقلی بعد از اینکه توی آب قد سرسوزن سفید شدند رفتند توی پنبه‌ها و یک‌جوری از خودشان دست و پا و ریشه درآوردند که هر گز به آن ریخت کج‌ومعوجشان نمی‌آمد این همه استعداد زایش و رویش داشته باشند.

دیشب ملافه رویشان را برداشتم که بروند به بستر خورشید، امروز صبح ساقه‌های ترد سبزرنگشان رو به نور حرکت کرده بود.

من نشانه‌هایم را پیدا کردم آواز پرنده‌ها، گندم‌های رقصان در نور و غازهای مهاجر...حالا ده تا برف دیگر هم که ببارد به قول پدر جانم چله گذشته و زمین دلش گرم شده.

این شب‌ها نامه‌ها و خاطرات منتشر نشده سهراب را می‌خوانم با صفحات کاهی و دستخط و نقاشی‌های خودش. دلتان نخواهد با چاشنی سوهان و گز اصفهان ...انگار سهراب آمده خانه‌ی ما شب‌نشینی. در عمر کوتاهش که من فکر می‌کردم بیشتر شاعر بوده به نظر می‌آید بیشتر مسافر بوده و البته نقاش. به تعداد سال‌های مفید عمرش نمایشگاه نقاشی داشته و به همه کشورهای دنیا سفر کرده. کانادا را نمی‌دانم. هم‌تولد پدر جانم بوده و حالا حس می‌کنم آمده تورنتو؛ توی خانه ما کنار من و هاپو جان نشسته و یک‌جوری از کوچه‌ها و باغ‌های کاشان تعریف می‌کند و از حس لطیفش به اشیا و طبیعت و پدر و مادرش می‌گوید که انگار سال‌هاست با هم رفیقیم با همان چشم‌های درشت و خجالتی‌اش ... همان‌طور که چای می‌نوشد برایم خاطره تعریف می‌کند از سفر ژاپنش و از تلفیق موسیقی و نقاشی و شعر...

دلم می‌خواهد سهراب نقاش را بیشتر بشناسم و البته سهراب مسافر را... سال‌هاست شعرش را زمزمه کردم اما هیچ‌وقت نزدیکی‌های بهار نیامده بود مهمان‌خانه من بشود در شمال جهان.

حالا من و سهراب با هم هنوز در سفریم...

اگر در دسترستان بود کتاب هنوز در سفرم به کوشش پریدخت سپهری را بخوانید...

عشق بدون تجریش

مهدیه جیرانی
مهدیه جیرانی

برعکس ذبیحی؛ ناظم شیفت صبح، که همۀ ما را امیدهای آینده و فرزندان ایران می‌نامد، پدر و مادرهایمان ما را دنبال دخترمدرسه‌ای‌ها، توپ پلاستیکی‌ها و دنبال رمبو و بروس‌لی می‌دانند.

چیزی که امشب همه را باز از کور و کچل و ریز و درشت توی کوچه جمع کرده، در حقیقت یک چیز نیست، چهار چیز است:

بی‌برقی، باطری ماشین عمو حبیب، جنگجویان کوهستان و آقای چنگیزنژادِ سابق و مطهریِ امروز که قرار است از مکه بیاید.

برق‌ها را می‌دانند کِی باید قطع کنند تا مردم پدر و مادرشان را یاد کنند؛ وقتی که خلق‌الله خیال دارند بنشینند و نیم ساعت جنگجویان کوهستان تماشا کنند. من می‌گویم بین همۀ تهرانی‌ها فقط بابای من است که پشتش را خیلی کامل و قاطع می‌کند به تلویزیون، جوری که انگار چشم‌هایش آن طرف باشد و تمام مدت مشغول ارتباط چشمی با مجری‌ها و اخبارگوها، کلاً منظورش این است که چیزی که شما می‌بینید، مفت هم نمی‌ارزد و وقتی ما خوب‌هایش را می‌دیدیم شما هنوز پیاز هم نشده بودید. (از متن کتاب)

داستان عشق بدون تجریش، روایت تجربیات چند دوست است که به قول خود نویسنده؛ گشت و گذار و پرسه‌زنی‌هایشان در تجریش از خاطرات خوبشان است. بخصوص که حمل و نقل مثل حالا آسان نبود و خیلی‌ها تازه داشتند برای کار و زندگی و تشکیل خانواده، راهی پایتخت می‌شدند و دنیا کاملاً شکل دیگری بود. دقیقاً همان دورانی که همگی فکر می‌کردیم دارد چقدر سخت و دشوار می‌گذرد، اما حالا اغلب می‌خواهیم به آن برگردیم. جواد ماه زاده نویسندۀ بسیار خوبی ست و قبلاً تجربۀ روزنامه‌نگاری هم داشته و توانسته به‌راحتی و بدون هیچ قضاوتی خواننده را با شخصیت‌ها همراه کند و خاطرات و موقعیت‌های مشترک و مشابهی را هم با او خلق کند. چراکه نویسنده می‌گوید:

«این‌ها دوستانی هستند از نسل بچه‌های کوچه و خیابان. فیلم را هم در سینما می‌بینند و هم پای ویدئو. عشق را هم در کوچه و راه مدرسه می‌جویند و هم در عکس‌های مجلات. هنوز از خانه‌ها صدای صبح جمعه با رادیو می‌آید، ولی از هوای شهر، بوی تغییر به مشام می‌رسد. آدم‌های این داستان با همۀ رفاقتی که با هم دارند، پایان کار متفاوتی را انتظار می‌کشند...»

راستش آقای ماه زاده، نوشتن از رفاقت و خانواده را خوب بلد است و من کتاب دیگرش، یعنی «خنده را از من بگیر» را هم دوست داشتم.